نوشته شده در 88/1/19:: 7:28 عصر
برای فرار از دلتنگی، تا اولین باران صبرکن.
دلتنگی؟
میدانم
.خستهای؟
میدانم.
تنهایی؟
ناگفته پیداست.
حرفهای ناگفته بر دلت سنگینی میکند؟
این را هم باور کن از شیوهی سنگین نفس کشیدنت، خوب میدانم.
بغض راه نفس کشیدن را بر تو سد کرده؟
از هقهق لابهلای حرفزدنت پیداست.
دلت هزاران هزار خرمن گریه بهانه دارد؟
چشمان گاه خیس تو، بهترین شاهد است.
از نوشتن خسته شدهای؟
از نانوشتههایت پیداست،
از پریشانی حرفهایی که گاه و بیگاه با خطوطی نامنظم مینویسی
و از این دستهایی که دیرزمانیست با نوشتن بیگانهاند، خوب میخوانم.
از قرار معلوم، اهل درددلکردن هم نیستی؟
خوب این هم نظری است، طرز فکر و روشی است
.سکوت تو بهترین مدعاست که
ناگفتههایت، تلنباری است بر حرفهای ناگفتهات.
میخواهی حرف بزنی ولی نمیدانی چه بگویی؟
پریشانگوییهایت، لرزش واژههایت، داد میزنند
.همهی اینها را میدانم، باور کن میدانم خوب هم میدانم
ولی باور داری که زمستان، انتظار تو را میکشد؟
باورت میآید هنوز هم زمستان چشمانتظار توست؟
پس بمان، برای خاطر زمستان هم که شده بمان!
باور کن زمستان هنوز تو را دوست دارد.
تو بمان، باور کن ضرر نمیکنی.
فقط تا همین زمستانِ پیشرو صبر کن
آنوقت خواهی دید که این صبر تو، زیاد هم بده نبوده است.
شنیدم، خودم با گوشهای خودم شنیدم که زمستان میگفت
بیصبرانه انتظار آمدنش را و آمدنت را میکشد.
یعنی زمستان، تو را و خودش را یکجا انتظار میکشد.
چه میکنی؟
میمانی؟
میمانی تا دل زمستان را شاد کنی؟
یا میروی و زمستان را ناامید؟
چند روز قبل وقتی همه، بیصبرانه آمدن بهار را در انتظار بودند،
و هیچکدام نه آمدن بهار را دیدند و نه رفتن زمستان را،
دیدم که بهار، همآغوش زمستان بود.
بهار و زمستان را میگویم، دست در دست هم! باور کن.
شاید زمستان امسال هم
مثل همهی زمستانهای قبل، بیحتی یک بدرقهکننده برود.
هیچکس بغض آخرین نگاه زمستان را به یاد دارد؟
ندارد، ایمان دارم که به یاد ندارد.
چرا زمستان را فقط در سرمای سوزان دیماه آن میبینیم؟
برف زیبایش؟
باران زندگیبخشش؟
غروبهای عاشقانهاش؟
جویبارهای گاه و بیگاهش؟
غرش ابرهای زیبایش؟
برق خیرهکننده در دل شبهای تارش؟
صدای نمنم بارانی که سقف شیروانی را
چونان دلانگیزترین ترنم موسیقی به رقص میآورد؟
روزهای برفی و برفبازی و...؟
چرا اینهمه زیبایی را فقط بهخاطر کمطاقتی خودمان نادیده انگاریم؟
بمان بگو
بنویس
بخوان
حرف بزن
بخند
گریه کن
شاد باش
ساعتها در غم دوری و غربت در خودت فرورو
اصلاً چند شبانهروز سکوت کن
داد بزن
گلایه کن
همهی بغضت را در فریادی خلاصه کن
بر سر هرکس و هرچیز:
آسمان!زمین!رود!دریا!درخت!بیابان!
حتی من، آری من!!
که خواستی فرودآور، اما
برای اینکه دلتنگ نباشی
برای اینکه صبر داشته باشی،
فقط نرو
نمیگویم سالها صبر کن
نمیگویم همچنان بیهیچ تغییری بمان
فقط
آری فقط و فقط
برای فرار از این دلتنگی مرگآور،
تا زمستان پیشرو صبرکن.
شنیدم
باور کن شنیدم
گفتی صبرت تمام شده
دیگر نمیتوانی
پس بیا و برای همراهی هم که شده،
برای هرچه دلت میخواهد اسمش را بگذاری،
اصلاً برای فرار از این دلتنگی،
تا اولین باران صبر کن.
نگو زیاد است که شایدهمین فردای امروز،
بارانی بباردشاید دو روز دیگرمیدانم،
میدانم باورت نمیآید اماشاید هفتهی دیگر،
آن باران رهاییبخش باریدن گرفتپس برای فرار از دلتنگی،
تا اولین باران صبر کن
تا اولین باران
تا اولین قطره از اولین باران
فقط همینقدر صبر کن
تا اولین قطرهای که از آسمان بر گونههای سرد و مچالهات فرود آمد.
همین که حسکردی باران میبارد،
آنوقت باور خواهی کرد بخشش و مهربانی را،
زمستان را آنوقت خواهی دیددلتنگی تو،
دیگر نای حرف زدن هم ندارد.
اولین قطره را که حسکردی،
نسیم دلانگیز بخشش زمستان را با تمام وجودت،
تنفس خواهی کرد.
اولین قطرهی باران را که بر گونههایت حسکردی،
هرچه دلت گفت، همان را انجام بده.
پس شد تا اولین قطره از اولین باران
حال فردا یا فرداهای پیشرو فرقی نمیکند
تنها و تنها تا اولین باران برای فرار از هرچه دلتنگی،
تا اولین قطره از اولین باران صبر کن.
کلمات کلیدی : باران |